یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

❀ ‿ ❀یاسمین زهرا کهوند❀ ‿ ❀

☻عیددیدنی...تولد کیان...سرماخوردگی...کلمات جدید...☻

1393/2/11 16:16
نویسنده : مامان خوشبخت
572 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جگر گوشه:

بلاخره بعد از تقریبا دو ماه اومدم با کلی حررررررف.

اول از عیدمون بگم که خیلی خوش گذشت، واسه ی سال تحویل خونه ی آقا جون اینا بودیم (خونواده ی بابایی) خیلی خوب بود .

و اما روز 1 فروردین صبح که از خواب بیدار شدیم تصمیم گرفتیم که عمه ها و و آقا جون اینا رو ناهار دعوت کنیم ساعت 10 من همه ی وسایل ها رو آماده کردم و تا ظهر دو سه جا عید دیدنی رفتیم بعد از اون همه ناهار خونمون بودن و همه چیز عالی بود و تو هم همش دور و ور سلنا (دختر عمه رویا) بودی و نباید یه ثانیه ازت غافل میشدیم و الا یه بلایی سرش میاوردی، بعد از اینکه ناهار رو سرو کردیم من وسایلامون رو جمع کردم و اولش قصد داشتیم 2 عید بریم تویسرکان اما به پیشنهاد بابایی غروب ساعت 6 حرکت کردیم و حدود ساعت 9/30 رسیدیم.

خاله زهرا،خاله فاطمه،دایی کاظم،دایی رضا و خلاصه همه بودن شب اول تا ساعت 3 شب با آریا بازی کردی اونم چه بازی دنبالش میکردی که گازش بگیری اونم فرار میکرد منم دنبالتون و بقیه هم هههههه خنده به کارای تو و قربون صدقت میرفتن.

تا 4 عید سعی کردیم بیشتر عید دیدنی هامونو بریم چون بعد از اون هم بابایی میخواست برگرده ایلام هم اینکه نی نی خاله فاطی قرار بود به دنیا بیاد.

 تا وقتی که خونه خودمون بودیم باید حواسم به سلنا و تو می بود وقتی هم رفتیم تویسرکان دیگه خدای تو شد امیر حسین پسر دایی رضا کم بود کیان پسر خاله فاطمه هم 5 فروردین اومد، و تو همش فکر این بودی که بری پیششون و بهشون دست بزنی.

ما از روز عید تا 14 فروردین تویسرکان بودیم بابایی هم روز یازدهم برگشت و سیزده به در هم به اتفاق کل اهالی خانواده رفتیم بیرون و تا شب بیرون بودیم همه چیز عالی بود دست آقا جون و مادر جون هم درد نکنه تو مدتی که اونجا بودیم خیلی زحمت کشیدن، واما باز هم تب، باز هم مریضی وقتی از سیزده به در برگشتیم شب تو رو حمومت کردم و شیر هم خوردی و خوابیدی اما چشمت روز بد نبینه ساعت 3 شب چنان تبی داشتی که به عمرم ندیده بودم منم بلافاصله پاشویت کردم و برات شیاف گذاشتم که بهتر شدی و خوابیدی.

وقتی برگشتیم ایلام دیگه کاملا تب داشتی و سرمای شدیدی خورده بودی لب به غذا نمیزدی دو بار دکتر بردیمت اصلا تاثیر نداشت و نفست بالا نمیومد برات اسپری هم میزدم که حداقل بتونی نفس بکشی اما خیلی میترسیدی و نمیذاشتی ،دیگه واقعا ضعیف شده بودی و منم داشتم میمردم و مونده بودم چه کار کنم تا اینکه یه شب خوابیدم خواب دیدم که یکی بهم گفت (پلاک و ان یکاد )بندازم گردنت منم صبح از خواب بیدار شم اولین کاری که کردم رفتم پلاکت رو آوردم و انداختم گردنت، شاید باورت نشه ولی از همون روز به بعد حالت از این رو به اون رو شد و خود به خود خوب شدی.خدا رو شکر هزار مرتبه

کلماتی که تا الان یاد گرفتی:

بابا

مامان

دایی

عمه

عمو

خاله=گاله

مادر=مانَ

آب

بده

بیا

بالا

میوه=میمه

میخوام=میقام

آریا

آقا=به بابا ی من و مجتبی میگی آقایی همون آقاجون

قند=قَقَن

غذا میخوام=اَم میقام

نیست=نی(بعضی وقتا هم نیس)

بیرون=دَدَ

بغل=بغَ

خوب=خوووووو

اسم عروسکش هم گذاشته آیدا

کلمه ی این هم خیلی خوب میگی

بهش میگم شعر بخون میگه بالا بالا (همون تبلیغات بالا بالا رو میگه)

چند روزی میشه که داری سعی میکنی جمله بگی مثلا بابا که از پله ها میره پایین بره سر کار با صدای بلند میگی( بابایی بیا بالا).بغل

 

 

  

                                                                             

 

یاسی در حال سوزاندن چربیخنده

 

لباس منو پوشیدیخندونک

 

تیریپت منو کشته

 

این عکس رو تو اسفند سه نفری رفتیم بیرون گرفتم
 

این کیک رو هم روز مادر واسه مادر جون خریدیم

 

دختری در حال میل کردن کیکزیبا

 

پسندها (1)

نظرات (3)

شکوفه
12 اردیبهشت 93 1:02
سلاام چه عید پر خاطره ای الهی عزیزم چه بد مریض شده بود من هر روز برای یاسمین حرز امام جواد و آیه الکرسی میخونم خیلی محافظ هم بچس هم مامان و بابا حتما بخون عالیه عزیییزم چه بزرگ شده یاسمین زهرا خدا حفظش کنه تیپشو ببین مخصوصا اون ک عینک داره
مامان خوشبخت
پاسخ
فدات شم عزیزم ممنون یاسی طلا رو ببوس
خاله هدي
12 اردیبهشت 93 17:07
وای عزیز دردونه چرا مریض شدی لپات اب شدننننننننن،عیب نداره تنت سلامت باشه.گفتم دیگه نمیایااااااا سوپرایز شدم
مامان خوشبخت
پاسخ
آره به خدا دیگه لپ براش نمونده ممنووووووون
مامان‎ ‎محبوب بابا مجتبي
13 اردیبهشت 93 0:16
سلام خاله خلاصه اومدی حسابی نگرانتون بودیم ممنون از حضورت حسابی سرت شلوغ بوده
مامان خوشبخت
پاسخ
قربون شما آره والا