یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

❀ ‿ ❀یاسمین زهرا کهوند❀ ‿ ❀

فرشته روی زمین

سلام فرشته ی مهربونم ببخشید که دیر اومدم امروز میخوام در مورد این چند ماه  زندگیت که گذشت برات بنویسم  بعد از اینکه  از تویسرکان اومدیم خونه ی خودمون سرابله، من موندم و تو و بچه داری که اصلا بلد نبودم اما به لطف خدا کم کم راه افتادم. تو اینقدر ماه بودی که مامانو اذیت نمیکردی سر وقت شیرتو میخوردی و میخوابیدی هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینقدر برامون عزیز بشی روز دهمت حمومت کردم وای چقدر ملوس بودی همون جا خوابیدی کلا الان هم بعضی وقتا تو حمام می خوابی   در مورد واکسنت بگم که هر وقت نوبتت میشد اصلا دلم نمیومد نگاه کنم از اتاق میرفتم بیرون اما بابایی جون پیشت میموند و پاتو میگرفت وقتی تموم میشد من میومد...
16 مهر 1392

روزهای اول

سلام دخی طلا الان که دارم این متنو واست مینویسم ۶ شهریور ۹۲ هستش، و مامان تصمیم گرفته که خلاصه ی این نه ماه زندگی شیرینتو برات بنویسه  سعی میکنم خیلی کلی بگم و زیاد دنبال جزییات نرم اما قول میدم که از این به بعد اگه بتونم چند روز یه بار برات متنی رو بنویسم ،پس بزن قدش عسل خانم من  شما تو شهر مادرت(تویسرکان) متولد شدی وتا هفت روز اول تولدت خونه ی عزیز جون بودی شب هفتم تولدت اقاجون(بابای بنده) زحمت کشیدند و شب براتون جشن مفصلی گرفتند که همه فامیلهای مامانی و بابایی اومده بودند،و اما بریم سر وقت کادوها اخ جووووووووووووون از خانواده ی بابایی بگم: اقا جون و عزیز جون ۵۰۰هزار تومان پول +چند دست لباس خوشمل ،عمه رو...
16 مهر 1392

یکی یه دونه دنیا

منو بابایی در تاریخ   ۱۳۹۰/۰۱/۰۵ ازدواج کردیم خیلی خوشبخت هستیم الان که این متن رو واست می نویسم ۲ سال و ۵ ماهه که از ازدواجمون می گذره، منو بابایی عاشق هم هستیم واسه همین تصمیم گرفتیم که با داشتن تو این عشق رو جاودانه کنیم. خدا تو رو ۱۳۹۱/۰۹/۱۷  تو یه روز جمعه ی سرد زمستونی ساعت ۱۰:۱۰ که برف هم می بارید به ما هدیه داد و ما از اومدنت خیلی خوشحال شدیم. نی نیه گلم الان که دارم این وبلاگ رو برای تو می نویسم خدا تو رو   ۹ ماهه به ما بخشیده، تا منو تو و بابایی در کنار هم باشیم، نمیدونی مامانی و بابایی چقدر دوستت دارن و برات آرزوی خوشبختی می کنن.     ...
16 مهر 1392