یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

❀ ‿ ❀یاسمین زهرا کهوند❀ ‿ ❀

شیرین تر از عسل

الهی من فدات بشم گوگولی ، جدیدا یاد گرفتی تو خونه میچرخی و مدام میگی بیده بیده (یعنی بده) ماشالله خیلی شلوغ شدی و تند تند تو خونه میگردی و بهم میریزی . عسلکم دیگه کم کم کلمه ها رو تکرار میکنی و منو بابایی عاشق اون حرف زدنتیم ، تو خونه داری بازی میکنی میگم یاسی بابا اومد تو هم فوری اون چشمای خوشگلتو گرد میکنی میگی گوووووووووو  ( کو ) نمیدونی چقدر خوردنی میشی. وقتی من تو آشپز خونه کار دارم تو هم میای پیشم و تا من کارم تموم میشه تو هم از اونور آشپز خونه رو کن فیکون میکنی، امروز برا اولین بار دیدم دستگیره ی گازو گرفتی و بلند شدی کلی برات ذوق کردم اما ساعت 12/5 که اومدم غذا رو چک کنم دیدم زیرش خاموشه فکر کردم چون خیلی شعله ی گازو...
20 آبان 1392

خرید

دیروز با بابایی رفتیم بازار ایلام که هم هوایی عوض کرده باشیم و هم خرید کنیم البته واسه من نه تو اما بعد از اینکه وارد بازار شدیم نظرمون عوض شد، و برای تو هم دو دست لباس تو خونه + یه شیشه شیر که البته شیشه شیرتو خودت انتخاب کردی خریدیم . داشتیم برات لباس انتخاب میکردیم که خودت از بین ده بیستا شیشه یکی رو بر داشتی، منو بابایی هم که خیلی ذوق زده شده بودیم برات خریدیمش                                               یاسی خان...
15 آبان 1392

خانم کوچولو

                                                              امروز مامان مهمون داشت، عمه نگین و آقاجون و عزیزجون، تو هم خیلی خانم شده بودی و اصلا اذیتم نکردی، الهی قربونت بشم که تازه فهمیدی علی کوچولو هم آدمه ، فکر کنم تا حالا فکر میکردی عروسکه چون اصلا نزدیکش نمی شدی تا اون روز که پمادش رو زدی تو سرش و اونم گریه کرد خلاصه تو هم از شاه...
10 آبان 1392

دختر بازیگوش

عروسکم، تازه یاد گرفتی میری پیش گهواره علی کوچولو و براش لالایی میخونی  یکی نیست بگه اخه جوجه یکی میخواد واسه خودت لالایی بگه. نشسته بودی پیش علی و مثلا داشتی نازش میکردی تا چشم ازت بر داشتیم پمادش رو ور داشتی زدی تو سرش البته نه محکم ولی بالاخره دردش اومد دیگه . دیگه کم کم داری یک ساله میشی ولی هنوز دندون نداری ، دوست دارم زودتر اون دو تا دندونای خرگوشیت بیان بیرون تا بتونی حداقل یه کم غذاها رو بجوی، الهی من دورت بگردم که هر چی میذارم دهنت با لثه میجوی .                              &nb...
8 آبان 1392

دلتنگی

دلم خیلی گرفته ، کاش یکم بزرگتر بودی، الان که دارم این پست رو برات میذارم  اینقدر مظلوم خوابیدی که دلم برات تنگ شده چون خونه خیلی سوت و کور و ساکته، وقتی بیداری اینقدر باهات سرگرم میشم که نمیدونم کی وقتم میگذره، نمیدونم چرا اینقدر احساس تنهایی میکنم . خدا تو و بابایی  رو از من نگیره، میدونی چیه خیلی دوستتون دارم، خیلی خییییییلی زیاد.     خدایا تو را به خاطر تمام داده ها و نداده هایت شکر میکنم، داده ات نعمت است و نداده ات حکمت.                               &nb...
6 آبان 1392

عید غدیر

                                روز عید ما دعوت بودیم عروسی، خونه ی دختر عموی بابایی. الهی من دورت بگردم که اینقدر از جای شلوغ خوشت میاد خیلی خوب بود و خوش گذشت.   جدیدا خیلی شلوغ شدی، رفته بودی تو آشپز خونه داشتی جیغ جیغ میکردی اومدم دیدم داری با حرص لباستو در میاری                                 یاسمین خانم آماده شده بره خونه عزیز جون ...
4 آبان 1392

مسافرت

روز سه شنبه بعد از ظهر 3 نفری به تویسرکان سفر کردیم ، دایی ها و خاله ها همه اومده بودن و از دیدن تو خیلی خیلی خوشحال شدن . البته تو هم حسابی خودتو براشون شیرین میکردی، تو اون چند روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت، چون به اتفاق اقاجون و مادر جون روز چهار شنبه به غار علیصدر در همدان سفر کردیم تو فقط بیرون از غار بیدار بودی و داخل غار همش خوابیدی اما اشکال نداره چون منو بابایی حسابی به جات خوش گذروندیم . حدودا دو ساعتی داخل غار بودیم، وقتی از غار بیرون اومدیم خیلی گرسنه شده بودی اما من یادم رفته بود شیرتو از داخل ماشین بیارم دیگه کم کم داشتی بد اخلاق میشدی ، خلاصه باباجون برات آبمیوه خرید اولین بار بود که داشتم بهت ابمیوه میدادم اونم با نی و...
30 مهر 1392

شیرینی زندگی

روز به روز داری بزرگتر و خانوم تر میشی وما روزی هزار مرتبه خدارو به خاطر داشتنت شکر میکنیم. دیگه اگه خدا بخواد کم کم داری حرف میزنی، دیروز داشتی بازی میکردی که یه دفعه دستتو گرفتی به لبه ی مبل که بلند بشی و با صدای خیلی کم گفتی آعیی (یا علی) دقیقا قیافم اینجوری شد . الهیییییی مامان دورت بگرده که با اون لحن بچه گانت کلمات رو تکرار میکنی. بابا=آبایی مامان=ماما. امروز یه بار گفتی مامانی که بعد از اون هر کاریت کردم دیگه نگفتی نه=نه دد=دد جیز=سیس بده=بیده راستی اینم بگم که فوق العاده به پستونکت وابسته ای و24 ساعت خدا تو این شکلی هستی . نمیدونم چه جوری پستونک خوردنو ترکت بدم، بارها خواستم این کار...
22 مهر 1392

مهمونی

روز چهارشنبه بابا و مامان مامانی از تویسرکان اومدن خونمون. وقتی از راه رسیدن جنابعالی خواب بودید تا یه کم استراحت کردن و پذیرایی شدن از خواب بیدار شدی، تا مامانم اومد بغلت کنه شروع کردی گریه کردن خلاصه بعد از یک ساعت باهاشون آشنا شدی. تو این دو سه روزی که اینجا بودن خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا اینکه بابا و مامان بابایی هم اومده بودن و چهار نفری حسابی سرگرمت میکردن هم شیرتو میدادن، هم پیششون میخوابیدی، و هم ... منم مسئول پذیرایی بودم  . راستی روز جمعه دایی کاظم زنگ زد و دعوتمون کرد واسه تولد دو سالگی آریا کوچولو ماهم با آقاجون و عزیز جون ساعت 12 ظهر حرکت کردیم رو به همدان، تا هم تولد آریا کوچولو رفته باشیم و هم اینکه دیداری تازه کنیم....
22 مهر 1392

پیشرفت

مامانی جون دیروز حسابی ذوق زدم کردی می دونی چرا؟؟؟ چون واسه اولین بار دستت رو گرفتی به کشوی کمد لباس ها و بلند شدی نمیدونی چقدر خوشحال شدم داشتم بال در میاوردم راستی یاد گرفتی در کابینت ها رو هم باز میکنی داشتم آشپزی میکردم دیدم در کابینت باز و تو داری با وسایل داخلش بازی میکنی اومدم درشو بستم فکر کردم که خودم درشو باز گذاشتم اما چند دقیقه بعد دیدم بازش کردی قیافم دقیقا اینجوری شد خدا رو شکر داری روز به روز پیشرفت بیشتری میکنی و چیزای تازه یاد میگیری تا یادم نرفته اینو هم بگم که خیلی بابایی شدی یعنی یه جورایی جون تو و بابایی به به هم بسته شده اینقدر که اگه بابا جون خونه باشه تو دیگه از دست من شیر نمیخوری وباید بابا اونقدر نازتو بکشه تا ش...
16 مهر 1392