یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

❀ ‿ ❀یاسمین زهرا کهوند❀ ‿ ❀

این روز های یاسمین

سلام جوجوی شیطون من . این روزها اینقدر تخس شدی که کارهات واقعا دیدنی شده . دیگه ماشاا... قشنگ راه میری و مدام در حال قدم زدنی از این اتاق به اون اتاق . دیروز از خواب بیدار شدی دیدم یکم تب داری منم فوری بهت استامینوفن دادم خدارو شکر خوب شدی فکر کنم به خاطر امپول یک سالگیت بود آخه میگن بعداز یک هفته علایم سرماخوردگی میده .   این عکس رو تو تابستون (مرداد ماه) ازت گرفتم   دیروز تو اتاق بودی دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم یه دفتر و خودکار از تو قفسه بر داشتی داری خط خطی میکنی . اولین باری که موهاتو خرگوشی بستم     ...
26 آذر 1392

تولد یک سالگی +واکسن یک سالگی

   سلام خانوم کوچولوی من ببخشید که دیر اپت کردم آخه لپ تاپ خراب شده بود و بابایی مجبور شد دو بار ویندوزش رو عوض کنه . روز شنبه برات تولد گرفتیم عمه رویا و عمو امید, عمه فاطمه، آقا جون و عزیز جون(بابا و مامان بابایی) هم بودن خییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییلی خوش گذشت اما جای آقاجون و مادر جون خالی بود چون نیومده بودن اما من بهشون قول دادم که هر وقت رفتیم تویسرکان یه تولد هم اونجا بگیریم،حلههههههه .   دیروز (17آذر) بردیم تا واکسن یک سالگیت رو برات بزنن، اما چون دیر رفتیم خانومه عجله داشت و خیلی بد تزریقش کرد الهی من بمیرم که دردت اومد دلم کباب شد و کلی هم گریه کردی اما خدارو شکر بعدش اذیت نشدی و ...
20 آذر 1392

دختر شکموی ما

                                                               هفت روز دیگه یک ساله میشی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ملوسک خانم.                              &...
11 آذر 1392

عشق من...

یکی یه دونه ی من سلام ، عروسکم دیگه کم کم داری آخرین روز های 11 ماهگیت رو سپری میکنی، ومنو بابایی خوشحال از اینکه دخترمون داره یک ساله میشه. چیز هایی که تا الان یاد گرفتی: بابا مامان دایی دس دسی بای بای یا علی                                                                                       ...
5 آذر 1392

عزیز دلم

                                                                   فقط سیزده روز دیگه مونده تا یک ساله بشی   ،  به پارسال همین موقع فکر میکنم، آه چقدر زود گذشت اما خوب گذشت، خوب به خاطر سه نفره شدنمون به خاطر وجود نازنین تو یکی یه دونه. خدا رو هزااااااااااار بار شکر میکنیم که ما رو لایق دونست که تو رو داشته ب...
4 آذر 1392

دندون، شیطونی، زلزله!!!!!!!!!!!!!!!

ملوسکم سلام، تو این دو سه روزی که مریض بودی مامان خیلی دلش گرفته بود  همش دعا میکردم که زود تر خوب بشی  خدا رو شکر الان دیگه خوبه خوبی، اما یه خبر خوب بالاخره دندون موش موشیت در اومد هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا داشتم بهت غذا میدادم که گازم گرفتی منم احساس کردم یه چیز تیزی تو دهنته وقتی نگاه کردم دیدم دندونت یه کوچولو اومده بیرون از خوشحالی فوری بابایی رو بیدار کردم و بهش گفتم اونم کلی ذوق کرد . بذار یه کم هم از شیطونی هات بگم: تازگی یاد گرفتی میری گیر میده به آینه شمعدون مامانی منم حسسساس ، دیروز هزار بار رفتی گیر کردی بهش و هی باهاش بازی میکردی منم هواسم بهت بود که نکنه بندازیش رو خودت اما تا یک لحظه ازت چشم بر...
4 آذر 1392

سرماخوردگی

                                           دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم چشم راستت ورم کرده و پلکت به هم چسبیده فوری با عجله یه دستمال تمیز آوردم و با آب ولرم خیسش کردم و آروم رو چشمت مالیدم تا چشمت باز شد داشتم از نگرانی میمردم  تا اینکه بابایی زنگ زد از دوستش که دکتره پرسید که اون گفت براش قطره استریل بگیرید چون ممکنه عفونت کرده باشه، بابا هم رفت خرید و برات زدم، اما بعد از ظهر دیگه طاقت نیاوردم و بردیمت دکتر، وقتی معاین...
30 آبان 1392

یاسمین کنجکاو میشود...

الهی من دورت بگردم مامانی، این روز ها همش فکر اینی که چیز های جدید کشف کنی ومن باید همیشه از تو سوراخ سنبه ها بکشمت بیرون . عاشق اینی که در کابینت ها رو باز کنی و ببینی تو شون چی داره ، همین امروز در کابینت رو باز کردی بودی و من هم طبق معمول داشتم آشبزی میکردم که یهو دیدم همه ی ادویه ها رو ریختی بیرون و داری ازشون میخوری ، منم بلافاصله گرفتم درشون رو چسب زدم تا دیگه بازشون نکنی، آخه فرشته ی نازنینم اگه از اون فلفل ها میخوردی چی؟؟؟ اون وقت هم دهن تو می سوخت هم قلب من ، اما دیگه نمیتونی بازشون کنی میری میشینی پیش کابینت ها و با مظلومیت نگاه میکنی .من فدای این همه شیرین کاری هات بشم .          ...
29 آبان 1392

آش دندونی و راه رفتن یاسمین !!!

روز سه شنبه بعد از ظهر رفتیم تویسر کان تا تعطیلات رو اونجا باشیم . تو اون چند روز حسابی خوش گذروندی و با بچه ها بازی میکردی، مدام ماشین آریا رو میگرفتی و میرفتی یه گوشه بازی میکردی عاشق جای شلوغ هستی وتا وقتی که اونجا بودیم یا پیش خاله ها و دایی ها بودی یا با بچه ها بازی میکردی. جیگر طلای من بس که این دندونت در نیومد که دیگه من خسته شدم ، خودم دست به کار شدم و برات آش دندونی درست کردم ، اما بعد از اینکه آش رو خوردیم  و یه کم هم به تو دادیم بلافاصله دستت رو گذاشتی زمین و بلند شدی دو سه قدم راه رفتی ، واااااااای  باورمون نمیشد پرنسس کوچولو راه رفت . ولی تا حالا که رو دندونت تاثیر نذاشته ، جدیدا خیلی شلوغ شدی هر چی میدم...
28 آبان 1392