یه روز جمعه ی خووووب
سلام شیرین عسلم:
دیروز که جمعه بود، به اتفاق عمه فاطمه، عمه رویا، و آقاجون و مادر جون رفتیم بیرون(کوه ایلام که طبیعتش واقعا زیباست)و هوا هم بسیار خوب بود عمه رویا هم زحمت کشیدن ناهار واسه همه آوردن.
واقعا خیلی عالی بود و خوش گذشت.
اولش تو یه کم بد اخلاق شده بودی ، نمیدونم چرا!!! اما بعدش بلند شدی به گشت و گذار و کی بود که تو رو کنترل کنه، جالب این بود که نزدیکمون چند تا چادر عشایر بود که گوسفندای زیادی هم داشتن، ما هم از فرصت استفاده کردیم و بردیمت پیش گوسفند ها اولش فکر کردیم که شاید بترسی اما جنابعالی کم مونده بود بغلشون کنی، از چوپان گوسفندا خواستیم که یکیشو بگیره تا تو نازش کنی تو هم گوشش رو گرفته بودی حالا مگه ولش میکردی بد بخت رو، بعد از ناهار هم رفتیم پیش بره هاشون (به قول تو ببعی) که اونجا هم با اونا کلی کیف کردی.
راستی اینم بگم که عاشق هندوانه ای.
اول بی قراری میکردی
و اما بعد...
اینجا بابا رفته چوب آورده واسه آتیش و بساط کباب
و آقاجون در حال طبخ کباب، ما خانم ها هم همه لم داده بودیم زیر سایه
این همون چادر عشایر هاست که گفتم..
و ببعی های ناز یاسمین