شب یلدا و یک اتفاق بد...
دیشب که شب یلدا بود رفتیم خونه ی اقا جون و مادر جون عمه رویا و عمو امید هم اومده بودند و زحمت کشیدن به مناسبت دومین یلدات برات کیک خوشگلی آورده بودن دستشون درد نکنه خیلی خوب بود تو هم با شیرین کاریهات حسابی سرگرممون کرده بودی به عمه رویا ومادر جون میگفتی مامان اونا هم کلی برات ذوق میکردن.
راستی بهت میگیم بع بعی میگه: تو هم میگی بع بع یا بعضی وقتا میگی مه مه، بعدش میگیم دنبه داره: تو هم میگی نههههههههههه نهههههههههه، اینقدر قشنگ میگی و صداتو نازک میکنی که دل همه رو میبری.
بابایی دراز کشیده بود تو هم هی میرفتی رو کمرش مینشستی و هی تکون میخوردی (بازی همیشگیت با بابایی اما من همیشه مواظبت بودم که نیفتی) که یه دفعه نمیدونم چی شد که خیلی خیلی محکم با پشت سر افتادی همه خیلی ترسیده بودن منو بابا هم که نگو وقتی بغلت کردیم اصلا حالت خوب نبود و رنگت خیلی پریده بود چشماتم حالت نیمه باز بود چند ثانیه همینجوری بودی و بعد گریه کردی ،نمیدونی اون لحظه چه حال شدم کلی خودمو سرزنش کردم که چرا ازت غافل شدم اما هر چی بود به خیر گذشت. خدارو شکر که بلایی به سرت نیومد.
این همون عروسکی هست که عمه فاطی برات خریده بود ، منو بابا میخوایم واسه عروسکت اسم انتخاب کنیم
کیکی که عمه جون و عمو امید زحمت کشیدن برات آوردن، اینقدر دوست داشتی ازش بخوری که هزار بار دست و پات رفت تو کیک بابایی به روز بغلت کرد تا من عکس بگیرم اما متاسفانه خوب نتونستم از کیک عکس بگیرم.دست عمه جون و عمو امید درد نکنه.
امروز داشتم اجاق گاز رو پاک میکردم وسایلش رو شستم گذاشته بودم خشک بشن که دیدم تو همه رو ریختی تو کتری