یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

❀ ‿ ❀یاسمین زهرا کهوند❀ ‿ ❀

کارهای جدید ....

سلام عروسک خوشگل من: ماشاالله دیگه کم کم داری بزرگ میشی و روز به روز کلمه های جدید تری یاد میگیری ومن و بابایی خوش حال از این که عروسکی چون تو داریم روزی هزاران بار خدا رو شکر میکنیم واما از بلبل زبونی جدیدت بگم که مدام صدا میکنی مَییییییَییییییم(مریم)بده مَیَم بیا وقتی هم حواسم نباشه صدا تو بلند میکنی و با عصبانیت میگی میَییییییییییییَیییییییییییییییم فکر کنم از بابایی یاد گرفتی اسمم رو صداکنی ولی موقع غذا خوردن یا وقتی که خوابت بیاد صداتو نازک میکنی و با مظلومیت میکنی ماما(مامان)  یه همچین بچه ی با سیاستی هستی تو  اما کلاً من عاشق اینم که روزی هزار بار صدام میکنی یا مامان یا مریم راستی جدیداً یاد گرفتی ...
9 دی 1392

شب یلدا و یک اتفاق بد...

دیشب که شب یلدا بود رفتیم خونه ی اقا جون و مادر جون عمه رویا و عمو امید هم اومده بودند و زحمت کشیدن به مناسبت دومین یلدات برات کیک خوشگلی آورده بودن دستشون درد نکنه خیلی خوب بود تو هم با شیرین کاریهات حسابی سرگرممون کرده بودی به عمه رویا ومادر جون میگفتی مامان اونا هم کلی برات ذوق میکردن. راستی بهت میگیم بع بعی میگه: تو هم میگی بع بع یا بعضی وقتا میگی مه مه، بعدش میگیم دنبه داره: تو هم میگی نههههههههههه نهههههههههه، اینقدر قشنگ میگی و صداتو نازک میکنی که دل همه رو میبری . بابایی دراز کشیده بود تو هم هی میرفتی رو کمرش مینشستی و هی تکون میخوردی (بازی همیشگیت با بابایی اما من همیشه مواظبت بودم که نیفتی) که یه دفعه نمیدونم چی ش...
1 دی 1392

این روز های یاسمین

سلام جوجوی شیطون من . این روزها اینقدر تخس شدی که کارهات واقعا دیدنی شده . دیگه ماشاا... قشنگ راه میری و مدام در حال قدم زدنی از این اتاق به اون اتاق . دیروز از خواب بیدار شدی دیدم یکم تب داری منم فوری بهت استامینوفن دادم خدارو شکر خوب شدی فکر کنم به خاطر امپول یک سالگیت بود آخه میگن بعداز یک هفته علایم سرماخوردگی میده .   این عکس رو تو تابستون (مرداد ماه) ازت گرفتم   دیروز تو اتاق بودی دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم یه دفتر و خودکار از تو قفسه بر داشتی داری خط خطی میکنی . اولین باری که موهاتو خرگوشی بستم     ...
26 آذر 1392

تولد یک سالگی +واکسن یک سالگی

   سلام خانوم کوچولوی من ببخشید که دیر اپت کردم آخه لپ تاپ خراب شده بود و بابایی مجبور شد دو بار ویندوزش رو عوض کنه . روز شنبه برات تولد گرفتیم عمه رویا و عمو امید, عمه فاطمه، آقا جون و عزیز جون(بابا و مامان بابایی) هم بودن خییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییلی خوش گذشت اما جای آقاجون و مادر جون خالی بود چون نیومده بودن اما من بهشون قول دادم که هر وقت رفتیم تویسرکان یه تولد هم اونجا بگیریم،حلههههههه .   دیروز (17آذر) بردیم تا واکسن یک سالگیت رو برات بزنن، اما چون دیر رفتیم خانومه عجله داشت و خیلی بد تزریقش کرد الهی من بمیرم که دردت اومد دلم کباب شد و کلی هم گریه کردی اما خدارو شکر بعدش اذیت نشدی و ...
20 آذر 1392

دختر شکموی ما

                                                               هفت روز دیگه یک ساله میشی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ملوسک خانم.                              &...
11 آذر 1392

عشق من...

یکی یه دونه ی من سلام ، عروسکم دیگه کم کم داری آخرین روز های 11 ماهگیت رو سپری میکنی، ومنو بابایی خوشحال از اینکه دخترمون داره یک ساله میشه. چیز هایی که تا الان یاد گرفتی: بابا مامان دایی دس دسی بای بای یا علی                                                                                       ...
5 آذر 1392

عزیز دلم

                                                                   فقط سیزده روز دیگه مونده تا یک ساله بشی   ،  به پارسال همین موقع فکر میکنم، آه چقدر زود گذشت اما خوب گذشت، خوب به خاطر سه نفره شدنمون به خاطر وجود نازنین تو یکی یه دونه. خدا رو هزااااااااااار بار شکر میکنیم که ما رو لایق دونست که تو رو داشته ب...
4 آذر 1392

دندون، شیطونی، زلزله!!!!!!!!!!!!!!!

ملوسکم سلام، تو این دو سه روزی که مریض بودی مامان خیلی دلش گرفته بود  همش دعا میکردم که زود تر خوب بشی  خدا رو شکر الان دیگه خوبه خوبی، اما یه خبر خوب بالاخره دندون موش موشیت در اومد هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا داشتم بهت غذا میدادم که گازم گرفتی منم احساس کردم یه چیز تیزی تو دهنته وقتی نگاه کردم دیدم دندونت یه کوچولو اومده بیرون از خوشحالی فوری بابایی رو بیدار کردم و بهش گفتم اونم کلی ذوق کرد . بذار یه کم هم از شیطونی هات بگم: تازگی یاد گرفتی میری گیر میده به آینه شمعدون مامانی منم حسسساس ، دیروز هزار بار رفتی گیر کردی بهش و هی باهاش بازی میکردی منم هواسم بهت بود که نکنه بندازیش رو خودت اما تا یک لحظه ازت چشم بر...
4 آذر 1392